دینا دینا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

مورچه طلا عشق بابا و مامانش

بدون عنوان

با سلام ودرود خدمت دوست جونی های عزیزم امیدوارم ک خوب و سلامت باشید. دلم براتون خیلی تنگ شده بود. این چندتا عکس رو فعلا تو وبلاگ میذارم اما تو چند روز اینده حتما کامل میشه          ...
2 دی 1392

تولد یک سالگی دینا جونی

                                                                          سلام دختر نازم امروز 30تیر1390 روز تولد یک سالگیته به قول خودت تفلک ممالک  تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا وجود پاکت اومد تو جمع و خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این روز و تو این ماه از آسمون فرستاد خدا ۱ ماه زیبا تولدت مبارک عسل مامان   راستی فردا واکسنم داری امیدوارم دردت نیاد ...
3 آبان 1392

سلامی دوباره به مامانها و باباهاوکوچولوهای عزیز (دوستان) مورچه طلامون

      سلام و عرض ادب خدمت دوستان صبور و مهربان   صبور از اون جهت که هر چی من تنبلی میکنم و نمینویسم شماها صبر میکنین و تحمل، ببخشین که کم کار شدم، عوضش خارج از این دنیای مجازی زیادی پرکار شدم!!پر کار شدم که یعنی سر گرم درس و دانشگام خیلی دوست دارم وقت بذارم و شاهکارای دینا جونیمو بنویسم ولی وقت من وبابایی این اجازه رو نمیده اما به همه دوست جونیهای وبلاگیمون قول میدم لااقل شاهکارهای مورچه مونو تو پست بذاریم. راستی هوا هم سرد شده مواظب نی نی هاتون باشین سرما نخورن  یادتون نره پیش ما بیاین          پاییز زیبا و عروس فصل هاست برگریزان درخت و... خواب...
19 مهر 1392

جمعه 30 مهر

سلام به دوستای خوبم به دوستایی که این هفته هم منتظر یه پست از جمعه من ودیناجونی بودن و یه سلام هم به شروع فصل پاییز .یه پاییز دیگه در راه است و یه تابستان دیگه رفت.باز هم مهر و مدرسه همیشه وقتی ماه مهر میاد به یاد شعرایی میوفتم که روزای اول مهر از تلوزیون پخش میشد..... باز امد بوی ماه مدرسه بوی بازی های راه مدرسه ............. البته الان هم از تلوزیون پخش میشه ولی هیجان شنیدنش تو کودکی با حس الان فرق میکنه هیییییییی یادش بخیر واقعا چه زود روزهای زندگی میگذرد کاش ادم همیشه تو کودکیاش میموند ولی نه نمیشه اگه قرار باشه تو کودکیهامون بمونیم پس از شیرینی های این دوران زندگیمون کی لذت ببریم  در کل همیشه خاطراته خوبه که ...
31 شهريور 1392

جمعه 22شهریور

به نام خدا و به یاد خدا سلام  یه سلام گرم و صمیمی مخصوص دوستای خوب وبلاگی یه جمعه دیگه با یه پست دیگه.این هفته دختر گلم سرما خورده و بی حاله حوصله هیچی نداره .وقتی مورچه جونی من سرما میخوره خونمون بی سر وصداست انگار همه یه جورایی حال ندارن    برا ظهر ناهار سوپ درست کردم و دینا خانومی نوش جون کرد بعد عصری دخملی و بردم دکتر  خانم دکتر براش دارو داد گفته شاید حساسیت باشه اخه یکم بعد سر راهمون رفتیم پارک تا شاید حال و هواش عوض بشه از ساعت 6 تا 6ونیم پارک بازی کردیم دیدم داره هوا سرد میشه تصمیم گرفتیم زودتر برگردیم خونه  وقتی هم رسیدیم خونه چون دینایی دارو خورده بود بعد از شامش ...
23 شهريور 1392

روز دختر مبارک دختر گلم

                                             ... دخترم .... دردانه ي زيبايم عزيز تر از جانم پاره ي تنم دوستت دارم ... صداي دلنوازت را نگاههاي معصومانه ات را شيطنت هاي کودکانه ات را اشک هاي بي کينه ات را دل پاک و مهربانت را همه را دوست دارم مي داني... تو مژدگاني همه ي مهرباني هاي عالمي تو بهترين همدم و مونس و با محبت ترين پرستار عالمي تو ارزنده ترين هديه ي خدا بر روي زميني و در يک کلام تو رحمت کاملي تو ...
18 شهريور 1392

سفر به مورچه جونی به شهرهای ایران

مسیر قزوین به سمت رشت              دریا بندر انزلی و اب بازی دینا                                              به ثمر نشاندن برج ماسه ای توسط مهندسین دینا جونی                                              و مادر خانومی                               ...
17 شهريور 1392

جمعه 15 شهریور بازگشت از سفر

سلام به دوستای گل خودم.....دوستایی که گرچه نمی بینمشون اما با اومدن به خونه مورچه جونم و با نظراتشون به یادمون هستن بابت همین همیشه دوسشون دارم... از اونجایی که قراره اتفاقات روزهای جمعه رو ثبت خاطرات دینا جونی کنم این دومین جمعست که مینویسم. این هفته مسافر بودیم و از مسافرت برمیگشتیم که  ناهار خونه عمه جونی دینا دعوت شدیم ولی مسیر برگشت جاده خیلی شلوغ بود و باید با احتیاط از کنار اقا پلیسا رد میشدیم وگرنه یا جریمه میشدیم یا دوربین های کنترل سرعت ازمون عکس یادگاری مینداخت برا همین ترجیح دادیم دیر برسیم.بابت همین به خودمون کلی افتخار کردیم که تو این چند روز متخلف نبودیم    بلاخره ساعت 2 رسیدیم تهران خونه عمه...
17 شهريور 1392

مورچه خجالتی

مورچه داره می بافه با نخ زرد و یشمی برای دوستِ خوبش یه شالِ گرمِ پشمی ریخته کنارِ دستش صد تا کلافِ کاموا مورچه می گه: «خدایا! تموم می شه تا فردا؟» زرافه دوستِ مورچه فردا می شه سه سالش هر چی براش می بافه تموم نمی شه شا لش   ...
17 شهريور 1392