دینا دینا ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

مورچه طلا عشق بابا و مامانش

جمعه 30 مهر

1392/6/31 15:45
232 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستای خوبم به دوستایی که این هفته هم منتظر یه پست از جمعه من ودیناجونی بودن

و یه سلام هم به شروع فصل پاییز.یه پاییز دیگه در راه است و یه تابستان دیگه رفت.باز هم مهر و مدرسه همیشه وقتی ماه مهر میاد به یاد شعرایی میوفتم که روزای اول مهر از تلوزیون پخش میشد.....

باز امد بوی ماه مدرسه

بوی بازی های راه مدرسه

.............

البته الان هم از تلوزیون پخش میشه ولی هیجان شنیدنش تو کودکی با حس الان فرق میکنه هیییییییی یادش بخیر واقعا چه زود روزهای زندگی میگذردکاش ادم همیشه تو کودکیاش میموند ولی نه نمیشه اگه قرار باشه تو کودکیهامون بمونیم پس از شیرینی های این دوران زندگیمون کی لذت ببریم  در کل همیشه خاطراته خوبه که یادش همیشه ماندگار میشه امیدوارم شما هم از کودکی تون خاطرات خوب داشته باشین .

مخصوصا دوران مدرسه

یادش بخیر نقطه ها رو با مداد قرمز میذاشتیم.کنار دفترامونو دو خط قرمزو ابی خط کشی میکردیم.دفترامونو دو جلد کاغذ کادو و پلاستیکی میکردیم.تو مدرسه برا دوستامون جلوی صف جا میگرفتیم .همیشه دوست داشتیم مبصر کلاس باشیم .یا نماینده مدیر مون که مواظب باشیم بچه ها تو حیاط با دست اب نخورن......... یا شبای امتحان که به سختی بیدار میموندیم تا درس بخونیم


واقعا یادش بخیررررررررررررر


   این هفته جمعه صبح ساعت 9ونیم از خواب بیدار شدیم و جاتون خالی صبحانه خوردیم و رفتیم خونه مامان بزرگه مامانی.خونه همسایه بغلی مامان بزرگی بنایی داشتن و کارشون که تموم شده بود دستشون واقع درد نکنه که کلی خاک تو حیاط مامان بزرگ فرستاده بودن رفتیم اونجا دیدیم کارگرا دارن حیاط و تمیز میکنن دینایی هم که بچه ها رو دید دارن مثل کرم خاکی تو خاک غلت میزنن اونم به دوستاش پیوست.حیاط کم ریخت و پاش بود یکم دیگه بچه ها خوشگل ترش کردن در حد گل مالیتازه خودشون کمبودن یه بچه هم از خونه همسایه اورده بودن اونم اغفال به خاک بازی کرده بودن که مامانش صداش کرد و رفت خونشون  با رفتن بچه همسایه بازی یا همون خرابکاری تموم شد.

کلی دست وصورتشونو شستیم تا مثلا میکروب کشی کرده باشیم ولی فکر نمیکنم اون میکروبها با این شستن از بین رفته باشن.بعد ناهار و خوردیم یکم استراحت کردیم و عصر اومدیم خونه چون بابایی شب اداره شیف بود.بابایی که رفت اداره من و دینایی رفتیم   بعد که اومدیم مورچه خانوم داشت خوابش میبرد که شام حاضر شده بود،جاتون خالی قرمه سبزی خوردو  مسواک زدرفت خوابید.

اینم از اخرین جمعه تابستان 92

حالا که خوندی نظرتم بذار

تا هفته اینده حق یارتان.

  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان مهرناز
31 شهریور 92 23:01
اره واقعا یادش بخیر خیلی خیلی دلم واسه مدرسه تنگ شده
قربونش برمخاک بازی واسه بچه ها لازمه حسابی کیف می کنن


کاش بشه یه روز بریم به کودکی حالا اگه من رفتم دنبال شما هم حتما میام
مامان حسام كوچولو
19 مهر 92 16:10
سلام عزيزم ممنون كه به ما سر زديد. انشالله بازم ميام و بهتون ير مي زنم و پستاتو رو مي خونم